خسته ام...
در خویش خستهام!تکرار میشود همهی لحظههای درد
دیگر ستارههای یخی نیز رفتهاند…
ماه از درونِ شب به زمین فحش میدهد
تکرار میشود همهچیزی به رنگِ زرد
بنگر؛ آغوشِ خنده به رویم شکستهاست
از شاخههای درختی که کشته شد
“تابوتِ مردنِ پرواز” زندهاست
دیگر همیشگی شدنِ شعر مردهاست.
از خویش خستهام
هر چیزِ تازه در دلِ من میشود سیاه
هر رنگِ تازه در نظرم میشود تباه
هر روز میشکند ریسمانِ من
هر روز پاره میشود ایمانم از گناه
از هم گسستهام
هر چیزِ خوب تو گویی دروغ بود
حتی ستارههای یخی نیز مردهاند
دیگر ادامهی این راه بستهاست
حتی خدای من امروز
خستهاست.
[ یک شنبه 4 تير 1391برچسب:شعر,شعر خستگی,شعر عاشقانه,شعر غمگین, ] [ 23:29 ] [ ミ نویسنده : مسعود ミ ]
[
]
در خویش خستهام!تکرار میشود همهی لحظههای درد
ماه از درونِ شب به زمین فحش میدهد
تکرار میشود همهچیزی به رنگِ زرد
بنگر؛ آغوشِ خنده به رویم شکستهاست
از شاخههای درختی که کشته شد
“تابوتِ مردنِ پرواز” زندهاست
دیگر همیشگی شدنِ شعر مردهاست.
از خویش خستهام
هر چیزِ تازه در دلِ من میشود سیاه
هر رنگِ تازه در نظرم میشود تباه
هر روز میشکند ریسمانِ من
هر روز پاره میشود ایمانم از گناه
از هم گسستهام
هر چیزِ خوب تو گویی دروغ بود
حتی ستارههای یخی نیز مردهاند
دیگر ادامهی این راه بستهاست
حتی خدای من امروز
خستهاست.